مرد جوون: ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده؟
پیرمرد: معلومه که نه!
جوون: ولی چرا؟! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی؟!
پیرمرد: ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه؟!
پیرمرد: ببین... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی!
جوون: کاملا" امکانش هست!
پیرمرد: ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی!
جوون: کاملا" امکان داره!
پیرمرد: یه روز ممکنه تو بیای به خونهء من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونهء من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده؟!
جوون: ممکنه!
پیرمرد: بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی!
مرد جوون لبخند میزنه!
پیرمرد: بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید!
مرد جوون لبخند میزنه!
پیرمرد: بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی!
مرد جوون لبخند میزنه!
پیرمرد: بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین!
مرد جوون در حال لبخند: اوه بله!
پیرمرد با عصبانیت: مردک ابله! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم!!!
يکشنبه سی یکم 6 1387
شنبه:
عجله دارند!
برای بدنیا آمدن، بزرگ شدن، خوردن، خوابیدن، دیدن، شنیدن، عاشق شدن، لذت بردن، برای تولید مثل، برای زندگی کردن و مردن. این همه عجله برای هیچ.
یک شنبه:
اینو ننویسم بهتره. حسش نیست ( می تونید برعکس هم بخونید).
دو شنبه:
شکمی که سیر است چگونه می تواند از گرسنگی سخن بگوید؟
شکمی که گرسنه است چگونه می تواند از آزادگی سخن بگوید؟
- من نه گرسنه هستم، نه آزاده.
سه شنبه:
چند روزیست که میهمانانی داریم از دیار فرنگ. مدتی با آنها خواهم بود. در این مدت ردّ پایم را کمتر خواهید دید( چه بهتر).
چهار شنبه:
از آقای Robert Miles به خاطر آهنگ Wrong تشکر می کنم. محشره. بارها و بارها گوش دادم ولی باز از شنیدنش خسته نمی شم. چه حس عجیبی داره. انگار این آهنگو برای من ساخته. سپاس آقای Robert Miles .
پنج شنبه:
من بهشت را به قیمت دوزخ نمی خواستم.
شش شنبه:
صبح:
 داستان کوتاهی خواندم از چخوف. چه خوف بود. داستان درباره ی پسر جوانی بود هفده ساله به نام والودیا. والودیا با مادرش زندگی می کرد. گویا پدرش پیشتر مرحوم شده بود. مادر والودیا زنی بود سبکسر و نازپرورده و خوشگذران که در طول عمر خود دو ثروت – ثروت خود و ثروت شوهر– را به باد داده بود و هیچ فکر و ذکری نداشت جز آنکه به دستگاه اعیان و اشراف تقرب پیدا کند. والودیا نه از فقر و تنگدستی بلکه از داشتن چنین مادری سرافکنده بود. در پایان والودیا خشمگین از دست مادر، لوله ی تپانچه را در دهان خود فرو می برد و خودکشی می کند.
باور کردن این داستان برای من سخت بود.
عصر:
باخبر شدم که در همسایگی دور پسر پانزده ساله ی خودش را حلق آویز کرده.
...
اکنون باور آن داستان برایم سخت نیست.
پسرک را فقط یک بار دیده بودم. می گفتند پسر باهوشی است.
گویی قصد داشت با این کار باورم را به سخره گیرد.
يکشنبه سی یکم 6 1387
X