تعداد بازدید : 85049
تعداد نوشته ها : 71
تعداد نظرات : 17
هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی میگذشت به او نزدیک شد.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان میگویی، بیا پایین با هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پاین درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمیخواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا میروی؟
روباه پاسخ داد: میروم تجدید وضو کنم و برمیگردم.